آواره جهانم و منزل همان که بود
دچار هیجان ناخوشایندی شدهام؛ دلتنگی، دلشوره، درماندگی یا تلفیقی از همه اینها. سخت دست و پا میزنم و انکار میکنم و دور میشوم و درنهایت باز به خیال تو باز میگردم. جز تو چیزی و کسی و جایی برای روی گردان شدن ندارم. هیچکس و هیچچیز و هیچجایی مثل تو نیست. هیچ بهانهای و شخصی و مشغولیتی جای تو را در زندگیام نمیگیرد. تو همچون گذشتهها در من حل شدهای، قرار میگیری و قرار میبخشی. آرامش و امنیت و اطمینان و حتی شادی را از یاد تو وام میگیرم. اما کفایت نمیکند. دل در پی چیزی بزرگتر است و عمیقتر و ملموستر. به تو راهی نیست. از من گذشتهای و مرا گذاشتهای به حال شیدای خود. مطلقا نمیشنوی. حرف نمیزنی و نشانی از تو در هیچ کجای این جهان آشفته پیدا نیست. گرچه دوری، گرچه روزگاری گذشته از روزهای امید و خنده و سرشار از تو، اما هنوز نشانهای، اشارهای و هر چیزی که به هر طریقی به تو وصل باشد مرا زنده نگه میدارد. میخواهم که بیابمات. تو را، نشانهات را، اشارهات را یا هر چیز کوچکی که به تو وصل باشد، به تو بازگردد..
- ۹۶/۰۹/۱۱